جدول جو
جدول جو

معنی دست نما - جستجوی لغت در جدول جو

دست نما
(دَ نُ / نِ / نَ)
دست نموده. نشان داده شده به دست. انگشت نما:
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
دست نما
انگشت نما
تصویری از دست نما
تصویر دست نما
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست چمک
تصویر دست چمک
چیرگی، پیروزی، تردستی، زبردستی، چابکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست کم
تصویر دست کم
کمترین مقدار و میزان، حدّاقلّ، مینیمم، کمینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دست نماز
تصویر دست نماز
شستشوی دست ورو به ترتیب مخصوص برای نماز خواندن، وضو
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ)
دهی است از دهستان کیار بخش بروجن شهرستان شهرکرد. واقع در 45هزارگزی باختر بروجن و 3هزارگزی راه شلمزار به شهرکرد، با 2287 تن سکنه. آب آن از رودخانه و قنات و راه آن ماشین رو است و در حدود 15 باب دکان و قلعۀ قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ نِ / نَ دَ/ دِ)
خوشنما. (آنندراج) ، سخن که ظاهراً راست و صدق نماید ولی دروغ و کذب باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
حالت دست کم. کمی. نقصان. و رجوع به دست کم در ترکیبات دست شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
دست نشانده. نشاندۀ کس. منصوب. گمارده. مأمور. کسی که او را به کاری نصب کرده باشند. (برهان). گماشته که شخص از جانب خود بجائی نشاند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) :
دست نشان هست ترا چند کس
دست نشین تو فرشته است و بس.
نظامی (هفت پیکر ص 33).
کمینه دست نشان تو در جهان فتنه است
بماند بر سرپا تا کجاش بنشانی.
ملا ظهیر (از شرفنامۀ منیری).
، مطیع و فرمانبردار. (برهان). تابع. فرمانبر. محکوم، زراعتی که به دست نشانده باشند و تولک نیز گویند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). نهالی که آنرا به دست خود نشانده باشند. (آنندراج) :
سرو هنر چون توئی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او.
خاقانی.
این گلبنان نه دست نشان دل تواند
بادامشان شکوفه نشان چون گذاشتی.
خاقانی.
هم چون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بریده خار گراز پا کشیده ام.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
دست بنقد. فعلاً. عجالهً. علی العجاله
لغت نامه دهخدا
(دَ پَ)
دست پز. با دست پخته شده. رجوع به دست پز شود
لغت نامه دهخدا
(دَ چَ مَ)
به معنی دست قدرت و قوت است، چه چمک، به معنی قوت و قدرت و بیشی و افزونی و پیشدستی و شأن و شوکت آمده. (آنندراج). فر و فیروزی و قوت و قدرت و جلادت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
ممکن. مجاز. مختار. مسلط:
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روائید همه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ شُ دَ / دِ)
نگرنده به دست کسی. مقلد. پیرو. دنباله رو: نظیره، مهتر قوم که مردم در هر امور به وی نگرند و دست نگر اوباشند. (منتهی الارب). نظور، مهتر که مردم دست نگر اوباشند و به وی نگرند در هر امر از امور. (منتهی الارب) ، محتاج و نیازمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وْ زَ)
دست آرای. آرایندۀ مسند و سریر (در این جا دست به معنی مسند است). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شِ نَ / نِ)
دوست نما. که خود را دوست نشان دهد. که تظاهر به دوستی کند. (از یادداشت مؤلف). نماید که دوست است و نه چنان باشد:
به کامۀ دل دشمن نشیند آن مغرور
که بشنود سخن دشمنان دوست نمای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
وضوء. توضؤ. آبدست کردن. شستن دست ها و روی و مسح کردن سر و پاها نماز خواندن را
لغت نامه دهخدا
(شِ زَدَ / دِ)
دوست نمای.
- امثال:
دشمن دوست نما را نتوان کرد علاج.
رجوع به دوست نمای شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
در تداول عامه، وضو. دست وضو. و با فعل گرفتن صرف شود. کنایه از وضو باشد. (آنندراج). آبدست. وضو را گویند که شستن روی و دستها و مسح کردن سر و پاها باشد. (برهان) :
این دست نماز شسته از وی
و آن روزه بدو گشاده درپی.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دور نما
تصویر دور نما
پرده نقاشی یا عکسی که منظره ای دور را نشان دهد، منظره چشم انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نماز
تصویر دست نماز
وضو، آبدست، شستن، روی و دستها و مسح کردن سر و پاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست تنها
تصویر دست تنها
تنها بی یار و یاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نقد
تصویر دست نقد
عجالتاً، فعلاً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نشان
تصویر دست نشان
منصوب، گمارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست کمی
تصویر دست کمی
کمی نقصان:) دست کمی از فلان ندارد (از او عقب نیست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست چمک
تصویر دست چمک
چیرگی، تردستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست نماز
تصویر دست نماز
((~. نَ))
وضو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هس تنما
تصویر هس تنما
مجازی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دست نمایی
تصویر دست نمایی
ابراز قدرت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دست کم
تصویر دست کم
لااقل، اقلا، حداقل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سست نا
تصویر سست نا
نقطه ضعف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دست نماز
تصویر دست نماز
وضو
فرهنگ واژه فارسی سره
حداقل، لااقل
متضاد: حداکثر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
طهارت، وضو
فرهنگ واژه مترادف متضاد